حکایت ۱
قالَ الطِّفلُ لِوالِدِهِ متعجِّباً: « عجباً مِن والِدِ صدیقی! »
کَمْ هو بخیل!؟ أقامَ الدُّنیا عِندَما اِبتَلَعَ صَدیقى درهماً.»
کودک با تعجّب به پدرش گفت: از پدر دوستم تعجّب می کنم.
چقدر خسیس است!؟ دنیا را به هم ریخت وقتی دوستم یک سکّه یک درهمی بلعید.»
حکایت ۲
قالَت الوالدةُ لِطَفلَتِها:
« اِذهَبـى إلی ساحةِ المنزل و ﭐنْظُرى هل السَّماءُ صافیةٌ أم غائمةٌ؟
ذَهَبَت الطفلةُ ثُمَّ رَجَعَت و قالَتْ:
« آسفة یا والدتى، لِأنَّنـى ما قَدَرْتُ أنْ أنظُرَ إلی السَّماءِ؛ لِأنَّ المَطَرَ کانَ شدیداً.»
مادر به دختر کوچکش گفت:
« به حیاط خانه برو و ببین آسمان صاف است یا ابری؟
کودک رفت ، سپس برگشت و گفت:
«متأسفم مادر، چون من نتوانستم به آسمان نگاه کنم.آخر باران شدید بود».
شامل 11 صفحه word
حکایات عربی با ترجمه