دود همه حیاط را گرفته بود و جنجال و بیابرو بیش از همه سال بود.زن ها
ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ، نتوانسته بودند بچه ها را
بخوابانند.مردها را از خانه بیرون کرده بودند تا بتوانند چادرهایشان را از سر
بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی این طرف و آن طرف بدوند.داد و بی داد
بچه ها که نحس شده بودند و خودشان نمی دانستند که خوابشان می آید-سروصدای
ظرف هایی که جابه جا می کردند-و برو بیای زن های همسایه که به کمک آمده بودند
و ترق و توروق کفش تخته ای سکینه ، کلفت خانه-که دیگران هیچ امتیازی بر او
نداشتند-همه این سروصداها از لب بام هم بالاتر می رفت و همراه دود دمه ای که
در آن بعدازظهراز همه فضای حیاط برمی خاست، به یاد تمام اهل محل می آورد که
خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند.و آن هم سمنوی نذری .چون ایام فاطمیه بود
و سمنو نذر خاص زن حاجی بود.
مریم خانم ، زن حاج عباس قلی آقا ، سنگین و گوشتالو، باپاهای کوتاه و آستین های
بالازده اش غل می خورد و می رفت و می آمد.یک پایش توی آشپزخانه بود که
از کف حیاط پنج پله می رفت و یک پایش توی اتاق زاویه و انبار و یک پایش پای
سماور .بااین که همه کارش ترتیب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مامور
ظرف ها کرده بود و رقیه اش راکه کوچک تر بود،پای سماور نشانده بود و خودش هم
مامور آشپزخانه بود،...با همه این دلش نمی آمد دخترها را تنها بگذارد.این
بود که هی می رفت و می آمد؛ به همه جا سر می کشید؛ نفس زنان به هم کس فرمان
می داد؛با تازه واردها تعارف می کرد؛بچه ها را می ترساند که شیطنت نکنند؛دعا و
نفرین می کرد؛به پاتیل سمنو سر می کشید:
«رقیه!...آهای رقیه!چایی واسه گلین خانم بردی؟»
«چشم الان می برم.»
«آهای عباس ذلیل شده !اگر دستم بهت برسه ، دم خورشید کبابت می کنم.»
«مگه چی کار کرده ام ؟ خدایا!فیش!»
«خانم جون خیلی خوش اومدید.اجرتون با فاطمه زهرا.عروستون حالش چه
طوره؟»
«پای شما رو می بوسه خانم .ایشالاه عروسی دختر خودتون.خدانذرتون رو
قبول کنه.»
«عمقزی به نظرم دیگه وقتش شده که آتیش زیر پاتیلو بکشیم ؛ ها؟»
«نه ، ننه.هنوز یه نیم ساعتی کار داره.»
«وای خواهر ، چرا این قدر دیر اومدی؟مجلس ختم که نبود خواهر!»
و به صدای مریم خانم که با خواهرش خوش و بش می کرد ، بچه ها فریاد-
کنان ریختند که :
«آی خاله نباتی.خاله نباتی.»
و با دست های دراز از سرو کله هم بالا رفتند.خاله بچه نداشت و تمام
بچه های خانواده می دانستند که جواب سلامشان نبات است.خاله از زیر چادر،
کیف پارچه اش را درآورد ؛ زیپ آن را کشید و یکی یکی دانه آب نبات توی دست
بچه ها گذاشت .اما بچه ها یکی دو تا نبودند.مریم خانم پنج تا بچه بیش تر نداشت؛
فاطمه و رقیه و عباس و منیر و منصور.اما آن روز خدا عالم است دست چند تا
بچه برای آب نبات دراز شد.دو سیر و نیم آب نباتی که خاله سر راه خریده بود،
در یک چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فریاد بچه ها بلند بود که :
«خاله نباتی ، خاله نباتی .»
وقتی همه آب نبات ها تمام شد و خاله همه گوشه های کیف را هم گشت ، یک پنج قرانی
درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ، کناری کشید .پول را توی مشتش
گذاشت و در گوشش گفت :
«بدو باریکلا!یک قرونش مال خودت.چارزارشم آب نبات بخر، بده بچه ها!...
اما حلال حروم نکنی ها؟»
هنوز جمله آخر تمام نشده بود که عباس رو به درحیاط ، پا به دو گذاشت و بچه ها
همه به دنبالش.
«الحمدالله،خواهر!کاش زودتر اومده بودی.از دستشون ذله شدیم.»
با این که بچه ها رفتند ، چیزی از سروصدای خانه کاسته نشد.زن ها با گیس های
تنگ بافته و آستین ها ی بالا زده چاک یخه هایی که از بس برای شیر دادن بچه ها
پایین کشیده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود، عجله می کردند ؛ احیاط می کردند.
به هم کمک می کردند ؛ و برای راه انداختن بساط سمنو شور و هیجانی داشتند.
همه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلام می کردند ؛ شوخی
می کردند ؛ متلک می گفتند ، یا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای همدیگر
نیش و کنایه رد و بدل می کردند :
«وای عمقزی پسرت رو دیدم .حیوونی چه لاغر شده بود!این عروس حشریت
بگو کمتر بچزونتش.»
«وا!چه حرف ها!قباحت داره دختر.هنوز دهنت بوی شیر میده.»
«اوا صغرا خانم !خاک بر سرم !دیدی نزدیک بود این زهرای جونم مرگ شده
هووی تورم خبر کنه.اگر این مادر فولاد زره خبردار می شد، همه هوردود می -
کشیدیم و مثل این دودها می رفتیم هوا.»
«ای بابا !اونم یک بنده خدا است .رزق مارو که نمی خورده.»
«پس رزق کی رو می خوره؟اگه این عفریته پای شوهرت ننشسته بود که حال و
روزگار تو همچین نبود.»
جمله آخر را مریم خانم گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود.از آن طرف
می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببرد.دم در صندوق خانه ، رو به خواهرش
که پا به پای او می آمد، آهسته افزود:
«می بینی خواهر ؟کرم از خود درخته.همین خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند
که شوهر الدنگ من میره با پنشش تا بچه سرم هوو میآره .»
«راستی آبجی خانم !چه خبر تازه از آن ورها؟هنوز هووت نزاییده ؟»
«ایشالا که ترکمون بزنه .میگن سه روزه داره درد می بره.سرتخته مرده شور خونه!
حاجی قرمساق منم لابد الان بالای سرش نشسته ، عرق پیشونیش رو پاک می کنه.
بی غیرت فرصت رو غنیمت دونسته.»
«نکنه واسه همین بوده که امسال گندم بیشتری سبز کردی.»
«اوا خواهر!چه حرف ها؟تو دیگه چرا سرکوفت می زنی؟»
و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حیاط بود.
«بریم سری به اجاق بزنیم خواهر!یک من گندم امسال ، کیله رو از دستم دربرده.
تو هم نیگاهی بکن!هر چی باشه کدبانوتر از منی.»
و دم در مطبخ که رسیدند ، مریم خانم برگشت و رو به تمام زن هایی کرد که ظرف
می شستند ، یا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند، یا شلوارهای خیس شده بچه ها
را لبه ایوان پهن می کردند، یا سرهاشان را توی یخه هم کرده بودند و چیزی می گفتند
و کرکر می خندیدند.و گفت :
شامل 131 صفحه Word
دانلود کتاب زن زیادی