هایدی

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

هایدی

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

طبقه بندی داستانها

اختصاصی از هایدی طبقه بندی داستانها دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

طبقه بندی داستانها


طبقه بندی داستانها

 

 

 

 

 

 

 

 

بخشی از متن اصلی :

مقدمه

اما شاید هیچکس نتواند به سؤال چگونه می توان داستان نویس  موفقی  شد، پاسخ کاملی بدهد. زیرا همه  کم و بیش با این حقیقت کنار امده اند که نویسندگی اموختنی نیست. ولی مأیوس نشوید. اگر استعداد نویسندگی در خود سراغ  دارید می توانید و باید، راه و روش بهتر نوشتن را نیز بیاموزید. اما  یادتان باشد که معلم  و کتابِ راهنما جز اینکه مجموعه ای از فنون قراردادی وغیر قراردادی راهمچون ابزاری دردستانتان بگذارند،کار دیگری نمی توانند بکنند.

هدف از گرداوری این  مقاله  اشنایی با برخی از فنون داستان نویسی از دید چند  تن  از داستان  نویسان غربی و ایرانی و همچنین اشنایی  با سرگذشت  داستان  نویسی  ایران و مطالعه ای مختصر دربارۀ چند داستان معروف  ایرانی است.

امیدوارم این مطالب بتواند شما را در خلق اثاری ماندنی تر و بهتر یاری کند.

                       

  طبقه بندی داستانها

    (( نخستین سؤال دربارۀ  داستان اینست که: چرا باید رنجی  بر خود  تحمیل کنیم  و داستان بخوانیم؟ با زندگی ای بدین  کوتاهی، با  اینهمه نیازهای مبرم و روزافزون، و با درک این حقیقت که چه بسیار کتابهای مختلف پیرامون مسائل  اموزشی و مباحث متنوع وجود دارد که هنوز نخوانده ایم، چرا باید اوقات گرانبهای خود را صرف خواندن اثاری تخیلی کنیم؟

    به این سؤال می توان دو پاسخ اساسی داد: برای «لذت وتفریح» وبرای «درک وفهم بیشتر».

    اگر بخواهیم زیاد طول و تفصیل ندهیم، داستان کمک می کند تا زندگی کمتر برای ما خسته کننده و یکنواخت باشد. ونیزکمک می کند تا اوقات ما با خوشی و سرعت بیشتری  بگذرد. با این دلایل واضح، مطمئناً دیگر نیازی به توصیه بیشترنسبت به خواندن داستان نیست.

این فایل به همراه چکیده ، فهرست مطالب ، متن اصلی و منابع تحقیق با فرمتword  در اختیار شما قرار می‌گیرد

تعداد صفحات : 39

 

 

 

 

یونی شاپ           


دانلود با لینک مستقیم


طبقه بندی داستانها

دانلود تحقیق داستان

اختصاصی از هایدی دانلود تحقیق داستان دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود تحقیق داستان


دانلود تحقیق داستان

به نام تنها پناه آشفتگان دریای سرنوشت
امروز هم مثل روزهای دیگر قرار بود من برای مطالعه به کتابخانه بروم  چه مطالعه ی درسی چه غیر درسی.  
فکر کنم یک ماه و دو روز بود که من به کتابخانه می رفتم در آن جا همه مرا می شناختند چه مسئولانش ، چه بچه هایی که می آمدند.  چون من آدم اجتماعی هستم و تقریبا می توانم با تمام آدمها رابطه دوستانه برقرار کنم.  برای همین تقریبا با همه ی اهل کتابخانه رابطه  داشتم معمولا بعد از یک ساعت و نیم مطالعه نیم ساعتی برای استراحت وقت می گذاشتم و با  همه ی دوستان به محوطه کتابخانه می رفتیم  با هم می گفتیم و می خندیدیم، و خلاصه حسابی خستگیمان در می رفت . در این میان یک نفر نیز به کتابخانه می آمد که کاملا منزوی بود  او  همیشه یک گوشه ی کتابخانه تک و تنها و بدور از هر گونه هیاهوی می نشست   و کتاب  می خواند و  مطالــعه می کرد،  او صـــورتی سرخ، سری کچل ،چشمانی درشت و مشکی و لبانی و درشت داشت که چشنان بزرگش   یک نوع بیماری را نشان می داد .چشمان خسته و رنجور و بچه گانه ای  داشت چندین بار خواسته بودم که  بروم و پیش او بنشینم و با او صحبت کنم و صنم تنهایی اش  را بشکنم،  اما باز با خودم می گفتم که شاید دوست نداشته باشد کسی در کار او دخالت کند، شاید از فضولی بدش می آید، آدم اجتماعی نیست، با تنهایی و گوشه نشینی خودش راحت است، و احـساس شادی و لذت می کند . هی می خواستم بروم و با او  صحبت کنم اما باز به خودم می گفتم که بهتر است  دخالت نکنم.
 روزها از پس هم می گذشتند و او همین طور به تنهایی و گوشه نشینی خودش ادامه می داد . یکی از همین روزها که آفتاب حسابی گرم شده بود من می خواستم به خانه باز گردم و نهار بخورم با عجله  از داخل کتابخانه در حال خارج شدن بودم ،و اصلا  حواسم به هیچ جا و هیچ کس نبود، که یک دفعه ... هر دوتامون  بهم  برخورد کردیم،  تمام کتابهایمان زمین ریخت هر دو تامون هم به معذرت خواهی افتاده بودیم و هم احساس شرمساری می کردیم، با هم مشغول جمع کردن وسایل و کتاب ها شدیم، و در جمع کردن وسایل و کتابهایمان به هم کمک کردیم زمانی که تمام وسایلمان را جمع کردیم و از این کار فارغ شدیم.  او گفت: « چقدر امروز آفتاب چشم و دل آفتاب  باز است».  من حرف او را تایید کردم گفتم : «آره »     
 فهمیدم که می خواهد سر صحبت را باز کند، اما دیگر هیچ نگفت برای همین من از او خداحافظی کردم چند قدمی که از هم دور شدیم شنیدم که گفت: « ببخشید آقا می شه کمی وقتتونو بگیرم،  و با هم نهار بخوریم  آیا افتخار می دهید؟» .     
 من که منتظر چنین لحظه ای بودم از روی خوشحالی شلنگی پرتاب کردم و راهم را نیز کج کردم و به سمت او رفتم.اتفاقا من منتظر چنین لحظه ای بودم به او گفتم :«باشه » از او پرسیدم:«چرااین قدرگوشه نشینی می کنید؟  چرا خودتان  را از اجتماع دور می کنید؟  من در چشمان شما یک درد و رنج و غم عمیقی می بینم ،احساس می کنم که این دردو غم خیلی خیلی  عمیق و دردناک است آیا درست دیده ام؟ ،درست  احساس کرده ام؟»
     او نیز در جواب گفت که چقدر عجله داری جوان کمی به من مهلت بده کمی سکوت کرد، سکوتش نشان می داد، که او در حال فکر کردن است خواست حرف بزند که به  تته پته افتاد باز ساکت شد بعد از چند دقیقه به حرف آمد و گفت: « زندگی من خیلی پر ماجرا ، تلخ، بیهوده و عبث بوده است.  آیا با همه این تفاسیر تو باز هم دوست داری که بشنوی؟»  او نگذاشت که سخن بگویم ،دوباره شروع کرد، گفت :«که  خودم حرف می زنم و تو فقط و فقط گوش کن خودم از هر جایی که لازم باشد برایت تعریف می کنم اردشیر گفت آره یادم رفته بود که بگم اسمش اردشیر بود اردشیر گفت که می دانم تو نویسنده و شاعر هستی.  من هم خیلی دوست داشتم یک نویسنده و یا شاعر شوم یک نویسنده و شاعر معروف و جهانی اما نشد، زمانی هم به نوشتن پرداختم   اما تقدیر نگذاشت که ادامه بدهم، هم خودم و هم سرنوشت شوم من هر دو باعث شدیم  که مستاجر قدیمی زنجیر درد و آه و رنج و غم و غصه بشوم . و در ادامه داد با خودش  که من فلک زده ی و ناامیدی و تنهایی  هستم.  که کنار بیشه و سبزه زار پر از ببر و پلنگ تنهاییم هیچ کس  نمی تواند سکنی گزیند.   و تاب تحمل داشته باشد هیچ کس تحمل دردهای من  را ندارد..  آری، نفرین باد بر آن  دردهایی که مرا هر دم زخم می زند و تا ابدیت همراه و همپای من است.  سال هاست که لبخند بر لبانم نقش نبسته. شاید اگر لبخندی هم می زنم از ته دل نیست و فقط بر لب آثار تبسم را  می نگارم.
 او حرف می زد و عرق  می ریخت،گاهی  هم به عرقی که از سر و رویش می ریخت بی توجه بود  اما گاهی هم با دستمالش عرق ها را از روی پیشانی اش پاک می کرد، مدام حرف می زد .   اردشیر گفت : «که گاهی بعضی چیزها هست که نه می شود به دیگری فهماند و نه ب زبان آورد.»
هر چند که او خیلی حرف می زد و شاید هم حرفهایش کمی بد و خسته کننده بود. و  به مزاج بعضی از آدمها خوش نمی آمد  اما نمی دانم چرا من از حرفهایش خسته نمی شدم .و برعکس احساس می کردم حس شنوایی من هر دم قوی تر هم می شود او می گفت و می گفت و من فقط گوش می دادم می گفت: « که در زندگی  زخم هایی هست که مثل خوره روح  را آهسته در انزوا می برد و می خورد و می تراشد.» با این که از زندگی خود حرفی نمی زد و با این که نمی گفت   که چه بلاهایی بر  سرش آمده که این قدر نا امید و نالان است؟  اما مدام  می گفت:« که در زندگی بسیار رنج کشیده است.»  من هم دوست  نداشتم از او بپرسم که چه بر سرش آمده؟  اما نمی دانم چه شد که یک دفعه به او گفتم :«ببخشید اگر می شود مطلب را بگویید  این همه مقدمه چینی نکنید.»  او خنده ای کرد و شانه هایش از شدت خنده لرزید آه! چه خنده ای !هولناک و عجیب ! خنده اش باعث شد که موهای تنم راست بایستد او گفت :«که چرا این قدر عجله داری مگر به تو نگفتم که بگذار همان طوری که خودم دوست دارم تعریف کنم همان طوری که دوست دارم بروم سر اصل مطلب اما آخر اگر این حرفهای من اصل مطلب نیست پس چیست؟»  خیلی عصبانی شد طوری که اگر کارد هم بر دستش می زدم خونش در نمی آمد فهمیدم که بی جا سخن گفته ام، از او معذرت خواستم، او پوز خندی از روی خوشحالی و شیطنت زد  گویی خیلی وقت بود که کسی این طور جلوی او ابراز شرمساری نکرده بود.
 همینطور که می رفتیم  به رستوران رسیدیم او حرفهایش را قطع کرد و گفت:« بهتر است فعلا چیزی بخوریم» من هم  قبول کردم . اما وای این قدر مشغول گوش دادن به حرفهایش شده بودم که مکان،  زمان  را فراموش کرده بودم یادم آمد که به خانواده خبر نداده ام که امروز نهار را بیرون می خورم. خواستم به خانه  تلفن  بزنم که در همان لحظه زنگ  تلفن همراهم را شنیدم درست حدس زدم مادرم بود گوشی را برداشتم وپاسخ  دادم :« که کاری برایم پیش آمده و نهار را بیرون می خورم و نمی توانم در خوردن نهار شما را همراهی کنم .» بعد هم سراغ اردشیر خان  رفتم پشت میز نشستیم و حسابی غذا  خوردیم من تا می توانستم خوردم.  انگار گوش دادن به حرفهای اردشیر خان مرا خیلی گرسنه کرده بود بعد هم خواستم پول غذا را بپردازم که اردشیر خان نگذاشت، به او گفتم:« حداقل بگذار دانگ خودم را حساب کنم.» که گفت:« نه بگذار تو جیبت تو امروز مهمون من هستی؟، بعد هم گفت که مدتها می گذرد که با کسی غذا نخورده  است »ولی عجب نهاری  بود جای شما خالی،؛ چلو کباب برگ با دوغ ، سالاد ، پیاز و لیمو ترش، واقعا عالی بود ،به خاطر صرف کردن چنین غذای حسابی شکمهایمان پر شده بود و احساس سنگینی و خستگی و خواب آلودگی می کردیم، تصمیم گرفتیم به خانه برویم، آنهم تا حدود ساعت 4 بعدازظهر .
0کمی باید پیاده روی می کردم تا به ایستگاه تاکسی می رسیدم؛ که اردشیر خان دوباره گفت:« بگذار با هم تا ایستگاه تاکسی برویم.» من قبول کردم او بعد از مکثی کوتاه گفت:« که آری همان طور که گفته بودم من خیلی دوست داشتم قلم بزنم و بنویسم واقعا زمانی اشتهای نوشتن و قلم زدن و قلم بر دست گرفتن برایم از هر چیز دیگری بیشتر بود. قلم ، کاغذ ،نوشتن و خواندن مرهمی بود برای تمام دردهای بی درمان من آری، آری ترنم من بود، همدم و همراز من بود . آرامشی که من در نوشتن و خواندن به دست می آوردم از هر آرامشی دیگری بهتر و والاتر بود.»
 او گفت:«  که یک نویسنده، یک شاعر از قوم و قبیله ای است که از راه فروش حروف و بازی با کلمات زندگی می کند، کارش با زی با جمله، با حروف، با کلمات است، نگارنده ی قلم عشق و تخیل است بازی ای  که گاه انسان را می برد تا فراسوی  امید،و گاه می کشاند تا ساحل تنهایی.»می شناساند عشق را درد را آه را ماتم را غم را  می شناساند زندگی را می شناساند به همه ی مردم آن چیزهایی  را که باید بشناساند. تمام چیزهایی که مردم باید بدانند و بخوانند و چیزهایی که گاهی در زندگی خواننده مجبور است  با آنها دست و پنجه نرم کند و پشت آنها را به خاک بمالد و پیروز شود .  کار یک نویسنده یک شاعر مشکل است آری بی نهایت مشکل است چون باید زمانی  که قلم می زند ذهن و دلش با هم یکی شود، آری باید از دل  بنویسد چون همه می دانند و من هم می دانم که-  آنچه از دل بر آید بر دل می نشیند-  نوشتن  به یک نویسنده یک  شاعر حال عجیبی می دهد می دهد گاه ... .  آری با نوشته های غمناک خود با مطالب خوشایند و شادی آور خود می خندد حتی گاهی هم اتفاق می افتد که هم دست قلم نمی رود و هم  قلم بر کاغذ»    
    او گفت: « شنیده ام که یک نویسنده یک شاعر فوق العاده احساساتی است مخصوصا شاعران. می دانم که نویسنده و شاعر درد و رنج را بیش تر از انسان های عادی درک  می کنند و می چشند ،حس می کنند ،راحت تر غم زده  می شوند و می گریند آری، واقعا راست است و تملق نیست اگر بگوییم یک نویسنده و یک شاعر، سلطان احساس و عاطفه است این موضوع در نویسندگان و شاعران خوب و عالی بیشتر صدق می کند همین طور که شنیده ام یک بزرگی گفته بود هیچ شاعر خوبی آدم بدی نیست. »    

 

 

شامل 116 صفحه word


دانلود با لینک مستقیم


دانلود تحقیق داستان